یکشنبه

مستند انفرادی (بخش هجدهم): احساس زندانیان پس از خروج از انفرادی و زندان


رادیو فردا -انفرادی داستان زندانیان سیاسی است. داستان انسان‌هایی که بعد از انقلاب اسلامی تا به امروز، روز‌ها و شب‌های بسیاری را در سلول‌های کوچک انفرادی گذراندند. زندانیان سیاسی که روح و جسمشان با دیوارهای بهم فشرده سلول‌ها مبارزه می‌کرد تا بتوانند فضای کوچک انفرادی‌ها و یا مکان‌هایی شبیه به قبر را تحمل کنند.
در بخش «هجدهم» برنامه مستند «انفرادی» زندانیان سیاسی سه دهه اخیر از «احساس خود نسبت به خروج از سلول انفرادی» می‌گویند.

پنجره کوچک در سلول باز می‌شود و زندانبان که تنها چشمانش پیداست به زندانی می‌گوید: «سریع با تمام وسایلت آماده باش، بیا بیرون.»

زندانی بر اساس تجربه چند ماهه خود درون انفرادی می‌داند وقتی زندانبان پنجره سلولی را باز می‌کند و می‌گوید: «کلیه وسایلت را بردار.» یا می‌خواهند سلول زندانی را تغییر دهند و یا اینکه تصمیم دارند او را آزاد کنند.

زندانی هنوز از فکر تغییر سلول و یا آزادی خلاص نشده که بار دیگر زندانبان پنجره سلول را باز می‌کند و به زندانی می‌گوید: پس چرا نشستی و به در زل زدی؟ دوست نداری آزاد بشی؟


مجتبی سمیع نژاد  

​​مجتبی سمیع‌نژاد، وبلاگ نویس و دانشجوی روزنامه نگاری بود که در سال ۸۳ به زندان افتاد و بیست و یک ماه در زندان بود. او ۸۸ روز از این مدت را در سلول انفرادی گذراند.

آقای سمیع‌نژاد می‌گوید: «خیلی فکر‌ها می‌کردم که وقتی بیایم بیرون، دنیای بیرون چه شکلی است؟ چه حسی دارم؟ ولی این حسی که داشتم کاملا متفاوت بود.»

مجتبی سمیع‌نژاد با اشاره به اینکه «مرا بدون اطلاع قبلی با چشم بند از سلول آوردند بیرون و وسط شهر ول کردند.» تاکید می‌کند: «وقتی از ماشین بیرون آمدم همه چیزبرایم عجیب و تازه بود. انگار همه داشتند مرا نگاه می‌کردند. واقعیت این طور نبود. من یک گوشه خیابان ایستاده بودم. منگ بودم. اصلا نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ ماموران حالت مرا فهمیدند. یکی از آن‌ها آمد و گفت باید بروی اون طرف خیابان. ماشین بگیری و بروی خانه.
باز هم تا حدود ده دقیقه حال خودم نبودم. آدم‌ها را نگاه می‌کردم و ماشین‌ها را. خیلی حس عجیبی بود.»


​احمد باطبی هم دانشجویی بود که پس از وقایع هجده تیر سال ۷۸ بازداشت شد و بیش از هشت سال در زندان‌های توحید، قصر، رجایی شهر و اوین به سر برد.

او در مجموع حدود دو سال از هشت سال دوران زندان خود را در سلول انفرادی به سر برد.

احمد باطبی با اشاره به اینکه «زندانی پس از تحمل سلول انفرادی با دل شوره به دنیای جدید گام می‌گذارد.» می‌گوید: «بیرون آمدن از انفرادی یک دل شوره خاصی را ایجاد می‌کند به این دلیل که به معنای واقعی کلمه شما وارد یک دنیای جدید می‌شوید که آن دنیا شاید به نوعی از یادتان رفته باشد.»


احمد باطبی

​​آقای باطبی همچنین می‌گوید: «اتفاقی که برای من افتاده بود این بود که در بلند مدت در انفرادی تمام خاطراتم را مرور کرده بودم. خاطرات از بچگی‌ام تا زمان حال.
در ذهنم خودم فکر می‌کردم اگر من اینجا این اشتباه را نمی‌کردم ممکن بود داستان زندگی من به چه سمت و سویی برود؟
کم کم با این اتفاق مرز واقعیت و خیال برایم درهم پاشیده شد. من یادم رفت که واقعا داستان زندگی‌ام چه بود؟ واقعا این اتفاقات در زندگی من افتاده بود یا نه؟ این،‌‌ همان جنونی است که در انفرادی به آدم دست می‌دهد.
آن وقت است که شما باید برگردید سر جای اولتان و بدانید که واقعا داستان زندگیتان چه بود؟»

احمد باطبی همچنین می‌گوید: «وقتی در زندان باز می‌شود این ارتباط و این شکل دوباره وصل شدن به دنیای آزاد یک دل شوره و نگرانی برایتان ایجاد می‌کند که حالا چه آینده‌ای در پیش روی شماست؟ شما قرار است با چه آدم‌هایی ارتباط داشته باشید؟ چه فکری در مورد شما می‌کنند؟»
مستند انفرادی (بخش هجده‌ام): احساس زندانیان پس از خروج از انفرادی و زندان

فریبا داودی مهاجر
​​فریبا داودی مهاجر هم که در سال ۷۹ فعالیت‌های مدنی و سیاسی داشت، به مدت ۴۰ روز در سلول‌های انفرادی بازداشتگاه عشرت آباد سپاه در بازداشت به سر برد.

خانم داودی مهاجر نیز از اولین احساسش پس از آزادی می‌گوید: «وقتی چشم بند را برای اولین بار از چشم من برداشت من در ماشین یکی از بازجو‌ها بودم که می‌خواست مرا برساند خانه و اولین عکس العمل من این بود که من در آینه ماشین به خودم نگاه کردم. برای اینکه در تمام آن مدت هیچ آینه‌ای وجود نداشت. می‌خواستم ببینم که آیا من خودم هستم؟ این منم که دارم آزاد می‌شوم یا خواب است و خیال؟»

زندانی در داخل سلول خالی خود هیچ چیزی ندارد که بخواهد آن را به عنوان وسایلش بیرون بیاورد. پشت در منتظر می‌ماند تا زندانبان در را باز کند. شدت ضربان قلبش بالا رفته، در سلول باز می‌شود و زندانبان با چشم بند بیرون می‌آید.

زندانبان او را از راهروهای دراز عبور می‌دهد و تحویل فردی دیگر می‌دهد. زندانی در تمام این دقایق حس غیر قابل وصفی تمام وجودش را فرا گرفته، دقایق طی شدن کارهای اداری و خروج از زندان برای او همانند این است که ساعت از حرکت ایستاده و زمان برای او به جلو نمی‌رود.

مجتبی سمیع‌نژاد، روزنامه‌نگار و فعال حقوق بشر با تجربه ۲۱ ماه زندان و ۸۸ روز سلول انفرادی در سال ۸۳ می‌گوید: «هنوز هم فکر می‌کنم به آن آزادی. حرفش را می‌زنم گاهی. برای اینکه وقتی به آن لحظه فکر می‌کنم از خود بی‌خود می‌شوم. خیلی برایم شیرین است آن لحظه‌ای که از زندان بیرون آمدم و در خیابان بودم.»

مجتبی سمیع‌نژاد همچنین تاکید می‌کند: «ولی خود انفرادی همیشه برایم یک کابوس و یک اتفاق خیلی تلخ و خیلی بد است. فکر نمی‌کنم هرگز فراموشش کنم. هنوز برایم عذاب آور است و خواب‌های بد می‌بینم.
ه‌مان موقع که آزاد شدم و مرا در خیابان‌‌ رها کردند احساس کردم دارم یک زندگی متفاوتی را آغاز می‌کنم. احساس کردم از این به بعد زندگی‌ام با زندگی که قبلا داشتم متفاوت خواهد بود و واقعا هم همین طور بود.»

فریبا داودی مهاجر هم با تجربه ۴۰ روز سلول انفرادی از احساس خود یک روز پس از آزادی می‌گوید: «هنوز پس از سال‌ها که از آزادیش می‌گذرد، خواب سلول انفرادی را می‌بیند.»

خانم داودی مهاجر همچنین می‌گوید: «وقتی آزاد شدم و به خانه آمدم فردای آن روز فوری به خیابان رفتم و من در آن خیابان و در جایی که سال‌های سال یک مسیر ثابت را طی می‌کردم، گم شدم.
کنار حاشیه بزرگراه نگه داشتم و شروع به گریه کردن کردم. از خودم می‌پرسیدم اگر خوب نشوم چکار کنم؟»

فریبا داودی مهاجر در ادامه می‌افزاید: «خیلی سریع من به‌‌ همان حالت اولیه خودم برگشتم. ولی چیزی که آنچه که تا سال‌ها با من باقی ماند و حتی هنوز هم همین جا که هستم وجود دارد این است که هنوز هم من خواب انفرادی را می‌بینم. صدای لخ و لخ کفش نگهبانی که می‌آید زندانی‌ها را برای بازجویی با خودش ببرد هنوز هم می‌شنوم و از شدت اضطراب در خواب از روی تخت پرت می‌شوم پایین.
آن اوایل این حالت خیلی بیشتر بود. الان خیلی کمتر از گذشته شده است.»


امید معماریان
​​امید معماریان نیز روزنامه‌نگاری است که در سال ۸۸ به مدت ۵۵ روز در زندان بود. او ۳۵ روز از این مدت را در بازداشتگاهی مخفی به سر برد. و دو هفته آن را در انفرادی‌های زندان اوین. امید معماریان می‌گوید: هنوز نتوانسته فشار‌ها و تاثیرات انفرادیش را پشت در سلول انفرادی بگذارد و از آن خارج شود. زیرا پس از سال‌ها که از تحمل انفرادیش می‌گذرد، هنوز احساس نگرانی و وحشت از درونش – وجودش - بیرون نرفته است.

امید معماریان تاکید می‌کند: «بعد از اینکه از انفرادی خارج شدم همیشه تصورم این بود که آن را با خودم‌‌ همان جا می‌گذارم، دنیای بزرگی پیش روی من است و می‌توانم از نو شروع کنم.
ولی فشارهای زیادی که در آنجا وجود داشت، مخصوصا تهدید‌ها و ارعاب‌ها و نگرانی و ترس از موقعیت آینده و اینکه چقدر آدم می‌تواند در آن شرایط خودش را نگه دارد و باور داشته باشد، مجموع این‌ها باعث می‌شد که یک احساسی که در داخل زندان هست و به عمیق‌ترین شکلی در پوست و استخوانت فرو می‌رود تا مدت‌ها با من بماند.»

آقای معماریان همچنین می‌گوید: «من بعد از آن سال‌ها تلاش زیادی کردم که از این تجربه‌ها فرار کنم و از آن دور باشم ولی بعد از گذر شش سال وقتی موقعیتی شبیه به آن برایم ایجاد می‌شود برای یک لحظه می‌تواند دقیقا به آن شرایط برگردم و آن عمق نگرانی و هراس و وحشتی را که در برخی لحظات وجود داشت کاملا به من برمی گردد و به هیچ شکلی نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. با اینکه سعی می‌کنم این حس را دور بیاندازم ولی با من وجود دارد.»

مامور زندان بیرون از بند و در حیاط زندان به زندانی می‌گوید: «می‌تواند دیگر چشم بندش را بردارد. زندانی چشم بندش را که بر می‌دارد اولین چیزی که توجه‌اش را جلب می‌کند، آفتابی است که پوستش را نوازش می‌دهد. سرش را که بالا می‌گیرد آسمان یک دست آبی را می‌بیند. پس از ماه‌ها این اولین باری است که چشمانش چیزی به جز دیوار و در آهنی سلول را می‌بیند.

شایسته وطن دوست، زندانی سیاسی با ۱۸ سال سابقه زندان در دهه ۶۰ و هفتاد خورشیدی، که دو سال از این مدت را درون سلول انفرادی به سر برده از احساس بهتری که بعد از دوران انفرادیش نسبت به انسان‌ها پیدا کرده می‌گوید: «حسم این بود کسانی را که کنارم بودند خیلی بیشتر از گذشته دوست دارم و این احساس را داشتم که بسیاری از چیزهایی که قبل از آن ناراحتم می‌کردم چقدر بی‌ارزش و بی‌اعتبار است و چقدر انسان‌ها دارای ارزش هستند که از خیلی مسائل می‌توانند به راحتی بگذرند.»

خانم وطن دوست همچنین می‌گوید: «احساس دوست داشتن بیشتر که هنوز هم با من همراه است. من وقتی یک انسانی را می‌بینم احساس صحبت کردن و در کنار او بودن برایم بسیار ارزشمند است و فکر می‌کنم خیلی‌ها قادر نیستند این ارزش را درک کنند.»

زندانی برای آزادی به سوی در بزرگ زندان هدایت می‌شود. در اطرافش این بار به جای دیوارهای به هم چسبیده سلول‌های انفرادی، دیوارهای بسیار بلند زندان را می‌بیند با سیم‌های خارداری که دور تا دور دیوارهای آن را پوشانده است.

زندانی را کنار دیوارهای بلند زندان و در آهنی بزرگ آن دقایقی نگه می‌دارند. در آن لحظه زندانی با دو احساس روبه رو شده: احساس غم و احساس شادی.

احساس غم دارد چون می‌داند در سلول‌های انفرادی هنوز زندانیانی هستند که هفته‌ها ست که نه تنها رنگ آفتاب را ندیده‌اند، بلکه از دیدن چهره خانواده و حتی شنیدن صدای آن‌ها محروم هستند.

در مقابل احساس شادی در وجودش پر می‌زند. چون می‌داند پشت این دیوارهای بلند حتما دوستان و خانواده‌اش دارند برای خروج او لحظه شماری می‌کنند. در را باز می‌کنند و زندانی به بیرون از زندان پا می‌گذارد.
در حالی که مات و مبهوت است چهره‌های آشنایی را می‌بیند که با اشک و فریاد‌های شادی به سوی او می‌شتابند.
Balatarin

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.