چهارشنبه

صحبتهایی که سالن صلح لاهه را همراه با بهت و ناباوری به لرزه در آورد!


Iran Tribunal - شما در سال 1981 شش ماه در زندان شدید چه اتفافی افتاد؟ من بعد از تظاهرات 30 خرداد در تهران دستگیر کردم. ما اطلاعیه ها را می گرفتیم و دست نویس می کردیم و به همدیگر می دادیم. او فامیل من بود بعد از دستگیری اسم مرا داد و من هم دستگیر شدم. این فرد را به کمیته نازی آباد برده بودند. روزی دنبال من آمدند. من در منزل نبودم و دست نوشته ها و کتاب هایم بردند. خواهر مرا هم همراه با خودشان بردند و به مادرم گفتند هر موقع مهدی خودش را معرفی کرد او را آزاد می کنیم.
چرا خواهر شما در زندان بستری شد؟ بعد از دستگیری من، خواهرم امید داشت آزاد شود. اما بازجو به او گفته بود نه تنها آزادت نمی کنیم، بلکه اعدام خواهید شد. این مساله خواهرم دچار شوک شدید کرد. هنگامی که به سلول برگشت احساس خفگی بر او دست داد به طوری که زنان زندانی فریاد می زدند مرد و مرد. پاسداران خواهر مرا به بیمارستان بردند و صبح برگرداندند. اما این شوک هرگز خواهرم را رها نکرد. چه مدتی خواهر شما را در زندان نگه داشتند؟ یک روز بیش تر نبود که آزاد شد.
مرا به کمیته نازی آباد بردند. ما را هفت روز در آن جا نگاه داشتند. دلیل اش این بود که در زندان اوین جا نبود. بعد چند روز در راهروهای اوین بودم. بعد به بند بردند و این مدت شش ماه طول کشید.
شما دربارجویی هایتان گفته بودید کاره ای نیستید؟ به نوعی خود را تواب نشان می دادید؟ بلی، من باورم این بود که من هیچ کاری نکرده بودم و واقعیت را می گفتم. شاید این را بیش تر عنوان می کردم که من با سیاست کاری ندارم و خوشم نمی آید آزادم کنند. این مساله را برخی زندانیان پیش می گرفتند و با تواب نشان دادن خود، شاید آزاد شوند.
شما چگونه اثبات کردید که طرفدار حکومت هستید؟ یک بار مرا صدا کردند و گفتند توبه کردید؟ گفتم بله. آیا حاضرید در اعدام افراد شرکت کنید؟ گفتم بله. 
فکر می کردم با این سئوالات مرا آزاد خواهند کرد. اما متاسفانه من و یکی دیگر که در آن بند بودیم بردند و چند نفر را نیز را از اتاق های دیگر آوردند. به ما کلاهی داده بودند روی چشم خود بکشیم اما ما از زیر کلاه بیرون را می دیدیم. این جمع بیش تر و بیش تر شد. ما را به یک اتاقی بردند و بعد سوار مینی بوس کردند . بردند محلی که اعدام می کنند. من فکر می کردم هم چانان دارند بلوف می زنند. هرگز فکر نمی کردم این ها اسلحه به دست ما بدهند. صحنه ای دیدم که پاسدارها با ماسک ایستاده بودند. ما هم پشت پاسدارها ایستادیم.
ممکن است توضیح بدهید تقریبا چن نفر بودید؟ فکر می کنم حدود صد نفر بودیم. سه مینبی بوس پر بود که بسیاری هم ایستاده بودند. ما که پشت پاسدارها ایستاده بودیم به ما گفتند چشم بندهایمان را باز کنیم. من سعی می کردم خودم را کنترل کنم. اما توان دیدن صحنه را نداشتم. آن کسانی که آوردند قرار بود اعدام شوند. آن ها را چند متری روبروی جلو پاسدارها قرار دادند. 
چند نفر قرار بود اعدام شوند؟ از سمت چپ 7 یا 8 نفر را دیدم. اما از سمت راست تا چشم کار می کرد اعدامی ها ایستاده بودند. آیا زن و مرد با هم بودند؟ بلی با هم بودند. آیا سن آن ها حدس زدید؟ بلی. من پشت آن پاسداری که ایستاده بودم مردی روبرویش بود که یک طرفش دختری بود و آن طرفش یک پسر بچه بود. واقعا بچه بود. دختر هم کوچک بود اما روسری سرش بود نمی توانم بگویم چند سالش بود. سه چهار نفر (بغض و گریه شاهد) و سکوت مطلق در سالن! 
قاضی: آیا قادر هستید، ادامه دهید؟ بلی. این تصویر بیست و هشت سال است که در مقابل چشمانم قرار دارد. دو نفر دیگر را دیدیم که واقعا بیش از 15 سال نداشتند. دختری بود که با همان صدای لرزانش به سازمانش درود می فرستاد.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ گروه شما که در پشت پاسداران ایستاده بودید، می توانید توضیح دهید چه اتفاقی افتاد؟ بلی. مدتی گذشت که به ما گفتند به طرف پاسداران برویم. در همان حال در ردیف ما برخی افتادند و ما جلو رفتیم و به پاسدارها رسیدیم. گفتند دست مان را روی دست پاسدار بگذاریم و ماشه را بکشیم. من هم همین کار را کردم و بعد قرآن خواندند. سپس دستور شلیک آمد و شلیک شد. بعد آن پاسدار به من گفت چرا فشار ندادید. من عقب رفتم. کسی جلو رفت و به اعدامی ها تیر خلاص زد. تعداد اعدامی ها خیلی زیاد بود. آن هایی که نتوانسته بودند جلو بروند وادارشان کردند جنازه ها در خون غلتیده را به کامیون ها بگذارند. آن ها دو نفری دست و پای اعدام شده گان را می گرفتند و درون کامیون می انداختند. بعد ما را سوار مینی بوس ها کردند. چشمان ما باز بود. همه مات و مبهوت بودیم. برخی لباس هایشان خونی بود. چون آن ها اعدامیان را به کامیون انداخته بودند.
من باور مذهبی دارم و آدم مذهبی هستم. یک بار هنگامی که نماز می خواندم تنها کسی که می دانست به من چه گذشته است همان خدایی ست که در بالاست. در این حالت آن قدر گریه و زاری کردم که دیگر یاد نمی آید چه اتفاقی افتاد. بعد از آن برای خودم یک دیوار کشیدم که هنوز هم آن را دارم.
قاضی: آیا مطلب دیگری هست که بگویید لطفا بفرمایید؟ این اتفاقی که برای من افتاد یک تجاوز روحی بود. این تجاوز، مانند هر تجاوز دیگر، آن چنان به روح و اعماق وجود انسان می نشیند که هرگز التیام پیدا نمی کند. من آدمی شده بودم که دستش به خونی کسی آلوده است؛ دستیار قاتلی شدم تا یک انسان آزادی خواه کشته شود. این درد را تا آخر عمرم با خودم دارم و خواهم داشت.

پس از پایان سئوال و جواب از این شاهد، سالن به حدی منقلب شده بود که وقت ناهار داده شد. البته همه می دانند که مهدی و مهدی ها، نه تنها مقصر نیستند، بلکه قربانی یک سیستم تبه کار و جنایت کار هستند. بنابراین، مقصر اصلی و واقعی آن سیستم و حکومتی است که انسان ها را به این روزگار سراسر از هراس و نگرانی و عذاب وجدان دچار می کند. بنابراین، تنها راه رهایی از این وضعیت، تلاش و مبارزه بی وقفه در جهت سرنگونی کلیت این حکومت جهل و جنایت و ترور و لغو هرگونه شکنجه روحی و جسمی و برچیده شدن زندان های سیاسی در جامعه ایران است. 
بی شک، با سرنگونی این حکومت جانی و برقراری یک جامعه آزاد و برابر و انسانی، اندکی از زخم های عمیق و وسیع ستم دیدگان، داغ دیدگان و جان بدربردگان از کشتارهای جمهوری اسلامی و همه آسیب دیدگان جامعه ایران، تسکین پیدا خواهد کرد. مهدی نیز همین راه را انتخاب کرده است!
Balatarin

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.