دانشجو نیوز - بهنام ابراهیم زاده وبلاگ نویس، فعال کارگری، عضو شورای نمایندگان در کمیته پیگیری تشکلهای آزاد کارگری، از اعضای جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان در دفاع از حقوق کارگران و کودکان زندانی گردیده است.
بهنام ابراهیم زاده که 22 خرداد ماه سال 1389 توسط ماموران امنیتی بازداشت و اکنون دوران 5 سال حبس خود را می گذراند اخیرا برای اولین بار و جهت دیدار فرزند بیمارش به مرخصی کوتاه مدت آمده بود.
نیما ابراهیم زاده فرزند 14 ساله این فعال کارگری و حقوق کودکان چندى پيش به سرطان مبتلا شد.
در همین زمینه نیما ابراهیم زاده فرزند بیمار بهنام ابراهیم زاده اقدام به نوشتن "رنجنامه" ای از آنچه بر وی و خانواده اش می گذرد، کرده است.
وی در قسمتی از نوشته ی خود از کسانی که صدایش را می شنوند می خواهد که وی و خانواده اس را حمایت کنند. نیما ابراهیم زاده در ادامه می گوید: مگر توقع زیادی است که بخواهی پدرت در کنارت باشد٬ آزاد باشد.
در ادامه متن کامل "رنجنامه" نیما ابراهیم زاده آمده است:
من نیما ابراهیم زاده فرزند بهنام ابراهیم زاده ام و از شما سئوالی دارم؟
از شما سئوالی دارم؟ من بکجا باید پناه ببرم، کجا باید فریاد بزنم و بگم به چه جرمی باید اینقدر درد و رنج بکشم؟ شما بگید جرم من چیست؟
آهای: شما انسانها٬ شما وجدانهای بیدار، شما که سازمان درست کرده اید و میگوئید مدافع حقوق کودکان هستید٬ شما که میگوئید نهادهایی هستیم که کودکان سرطانی را مورد حمایت قرار میدهیم٬ شما که مدافع حقوق انسان و انساندوست هستید٬ شماهایی که مثل پدر من کارگر هستید: من امروز به شما نیاز دارم فردا شاید خیلی دیر باشد. من در این روزهای سخت به شما روی آورده ام٬ از شما چیزی نمیخواهم جز اینکه خواهان آزادی پدرم باشید. من در این روزهای سخت شیمی درمانی میخواهم پدرم را در کنارم داشته باشم٬ من در مقابله با سرطان میخواهم پدرم را نیز در کنارم داشته باشم. آیا این خواست زیادی است؟ شما بگوئید؟
نیما ابراهیم زاده هستم٬ در تهران زندگی میکنم. تقریبا ٤ ماه پیش طی آزمایشاتی دکترها تشخیص دادند که من مبتلا به سرطان خون هستم. ازعواقبش و از مراحل درمانی و غیره تاکنون دکترهای بیمارستان "محک" برایم بسیار گفته اند. معالجه ام سخت. سرطان است٬ سرما خوردگی نیست٬ شوخی هم نیست. بعضی وقتها از این همه دارو که مصرف میکنم که تماما بیحالم میکند٬ خسته میشم. ولی باز پدرم٬ مادرم و دوستان خوبم من را تشویق میکنند که من میتونم دوباره سلامتی کاملم را بدست بیاورم . توصیه میکنند٬ آرامش داشته باشم٬ صبور و قوی باشم! شما بگویید من در این شرایط چطور قوی، صبور و آرام باشم؟!
نمیدانم دردهای خودم را بازگو کنم یا دردهای پدرم را؟ نمیدانم؟ آیا فرقی هم میکند؟ شاید شما آدمهای بزرگتر و تجربه دارتر بتوانید من را درک کنید که در چه دوران سختی زندگی میکنم و هر لحظه اش چقدر سخت است. احساس میکنم نه دردهایم را پایانی هست، نه رنج و مشقتی که هر روزه به من تحمیل می شود.
من مرتب میرم روی اینترنت و در مورد مریضی خودم مطالعه میکنم. یکی از دلایل گسترش و شروع سرطان را شوک و استرس عصبی بیش از حد تشخیص داده اند، اگر چه مراکز تحقیقیی میگویند بطور قطع نمیتوان گفت چه میزان در این بیماری نقش دارند اما میدانند که استرس بیش از حد باعث میشود که مریض روند بهبودیش مخاطره آمیز و طولانی تر شود.
بگذارید رک به شما بگویم٬ من میخواهم زنده بمانم٬ میخواهم زندگی کنم. آیا این خواست زیادی است؟ میدانم زندگی کردن در این دنیای که من میبینم سخت و چه بسا برای کودکانی همچون من بسی سخت تر است. ولی تصور اینکه دل مادر و پدرم را بشکنم و این دنیای لعنتی را ترک کنم٬ برایم سخت تر است. نمیخواهم با غم از دست دادن من شب و روزشان سیاه شود. راستش بعضی وقتها سرم را زیر بالشم میگذرام و پنهانی برای خودم گریه میکنم. برای آنها گریه میکنم. که در نبود من چقدر روزها و زندگیشان دردناکتر از امروز خواهد شد.
زندگی در این چند ماه همراه با تحمل مریضی سرطان و همچنین در غیاب پدر عزیزم من را خیلی زودتر بزرگ و با تجربه کرده است! پدرم همیشه به من گفته که حق کسی را نباید پایمال کرد. به من درس انسانیت داده است. پدرم از درد کارگران و مردم فقیر صحبت میکند. پدرم از کودکانی برایم صحبت میکند که سقف پلها، سقف خانه هایشان و تکه های مقوا تخت خوابشان است. بابام همیشه از احترام به انسانها صحبت کرده است. حالا دوست دارم بدانم چرا براي این حرفهای منطقی و این همه دلسوزیها او باید در زندان به سر ببرد و در کنار من نباشد؟ من به پدرم نیاز دارم٬ واقعا نیاز دارم. هر وقت دلم میگیره میاد سربه سرم میگذاره٬ باهام کشتی میگیره٬ هر جوری شده میخواهد شاد باشم. آیا این چنین پدری باید جایش درزندان باشد.
من میدانم در این مدت ما دوستان زیادی پیدا کردیم و ما را به همه لحاظ حمایت کرده اند. من از همه شون تشکر میکنم. چون این حمایتها باعث شد به پدرم مرخصی بدهند و مدتی بربالینم باشد و دست نوازش او را بر تنم و وجودم احساس کنم.
هر لحظه آرزو میکنم که کسی زنگ بزند و بهم بگن که بابات برای همیشه پیشت میماند. آزاد است. اما مگر صاحبان زندان و زندانبانها ما را راحت میگذارند. با هر تلفنی تن هر سه تای ما را میلرزانند. امروز هم یکی از اون روزها بود. نمیدانم برای خودم نارحت باشم یا برای بغض پدرم که پشت تلفن داد میزد من به زندان برمیگردم ولی امروز نه! به پسرم قول دادم باهاش به دکتر برم. دلم برای اشکهای مادرم که سرازیر شده و زمین زمان را نفرین میکرد میسوزد.
من از همه شما که صدای من رو میشنوید و نوشته من را میخوانید میخواهم که من و خانواده ما را حمایت کنید. مگر توقع زیادی است که بخواهی پدرت در کنارت باشد٬ آزاد باشد٬ شما بگوئید.
بهنام ابراهیم زاده که 22 خرداد ماه سال 1389 توسط ماموران امنیتی بازداشت و اکنون دوران 5 سال حبس خود را می گذراند اخیرا برای اولین بار و جهت دیدار فرزند بیمارش به مرخصی کوتاه مدت آمده بود.
نیما ابراهیم زاده فرزند 14 ساله این فعال کارگری و حقوق کودکان چندى پيش به سرطان مبتلا شد.
در همین زمینه نیما ابراهیم زاده فرزند بیمار بهنام ابراهیم زاده اقدام به نوشتن "رنجنامه" ای از آنچه بر وی و خانواده اش می گذرد، کرده است.
وی در قسمتی از نوشته ی خود از کسانی که صدایش را می شنوند می خواهد که وی و خانواده اس را حمایت کنند. نیما ابراهیم زاده در ادامه می گوید: مگر توقع زیادی است که بخواهی پدرت در کنارت باشد٬ آزاد باشد.
در ادامه متن کامل "رنجنامه" نیما ابراهیم زاده آمده است:
من نیما ابراهیم زاده فرزند بهنام ابراهیم زاده ام و از شما سئوالی دارم؟
از شما سئوالی دارم؟ من بکجا باید پناه ببرم، کجا باید فریاد بزنم و بگم به چه جرمی باید اینقدر درد و رنج بکشم؟ شما بگید جرم من چیست؟
آهای: شما انسانها٬ شما وجدانهای بیدار، شما که سازمان درست کرده اید و میگوئید مدافع حقوق کودکان هستید٬ شما که میگوئید نهادهایی هستیم که کودکان سرطانی را مورد حمایت قرار میدهیم٬ شما که مدافع حقوق انسان و انساندوست هستید٬ شماهایی که مثل پدر من کارگر هستید: من امروز به شما نیاز دارم فردا شاید خیلی دیر باشد. من در این روزهای سخت به شما روی آورده ام٬ از شما چیزی نمیخواهم جز اینکه خواهان آزادی پدرم باشید. من در این روزهای سخت شیمی درمانی میخواهم پدرم را در کنارم داشته باشم٬ من در مقابله با سرطان میخواهم پدرم را نیز در کنارم داشته باشم. آیا این خواست زیادی است؟ شما بگوئید؟
نیما ابراهیم زاده هستم٬ در تهران زندگی میکنم. تقریبا ٤ ماه پیش طی آزمایشاتی دکترها تشخیص دادند که من مبتلا به سرطان خون هستم. ازعواقبش و از مراحل درمانی و غیره تاکنون دکترهای بیمارستان "محک" برایم بسیار گفته اند. معالجه ام سخت. سرطان است٬ سرما خوردگی نیست٬ شوخی هم نیست. بعضی وقتها از این همه دارو که مصرف میکنم که تماما بیحالم میکند٬ خسته میشم. ولی باز پدرم٬ مادرم و دوستان خوبم من را تشویق میکنند که من میتونم دوباره سلامتی کاملم را بدست بیاورم . توصیه میکنند٬ آرامش داشته باشم٬ صبور و قوی باشم! شما بگویید من در این شرایط چطور قوی، صبور و آرام باشم؟!
نمیدانم دردهای خودم را بازگو کنم یا دردهای پدرم را؟ نمیدانم؟ آیا فرقی هم میکند؟ شاید شما آدمهای بزرگتر و تجربه دارتر بتوانید من را درک کنید که در چه دوران سختی زندگی میکنم و هر لحظه اش چقدر سخت است. احساس میکنم نه دردهایم را پایانی هست، نه رنج و مشقتی که هر روزه به من تحمیل می شود.
من مرتب میرم روی اینترنت و در مورد مریضی خودم مطالعه میکنم. یکی از دلایل گسترش و شروع سرطان را شوک و استرس عصبی بیش از حد تشخیص داده اند، اگر چه مراکز تحقیقیی میگویند بطور قطع نمیتوان گفت چه میزان در این بیماری نقش دارند اما میدانند که استرس بیش از حد باعث میشود که مریض روند بهبودیش مخاطره آمیز و طولانی تر شود.
بگذارید رک به شما بگویم٬ من میخواهم زنده بمانم٬ میخواهم زندگی کنم. آیا این خواست زیادی است؟ میدانم زندگی کردن در این دنیای که من میبینم سخت و چه بسا برای کودکانی همچون من بسی سخت تر است. ولی تصور اینکه دل مادر و پدرم را بشکنم و این دنیای لعنتی را ترک کنم٬ برایم سخت تر است. نمیخواهم با غم از دست دادن من شب و روزشان سیاه شود. راستش بعضی وقتها سرم را زیر بالشم میگذرام و پنهانی برای خودم گریه میکنم. برای آنها گریه میکنم. که در نبود من چقدر روزها و زندگیشان دردناکتر از امروز خواهد شد.
زندگی در این چند ماه همراه با تحمل مریضی سرطان و همچنین در غیاب پدر عزیزم من را خیلی زودتر بزرگ و با تجربه کرده است! پدرم همیشه به من گفته که حق کسی را نباید پایمال کرد. به من درس انسانیت داده است. پدرم از درد کارگران و مردم فقیر صحبت میکند. پدرم از کودکانی برایم صحبت میکند که سقف پلها، سقف خانه هایشان و تکه های مقوا تخت خوابشان است. بابام همیشه از احترام به انسانها صحبت کرده است. حالا دوست دارم بدانم چرا براي این حرفهای منطقی و این همه دلسوزیها او باید در زندان به سر ببرد و در کنار من نباشد؟ من به پدرم نیاز دارم٬ واقعا نیاز دارم. هر وقت دلم میگیره میاد سربه سرم میگذاره٬ باهام کشتی میگیره٬ هر جوری شده میخواهد شاد باشم. آیا این چنین پدری باید جایش درزندان باشد.
من میدانم در این مدت ما دوستان زیادی پیدا کردیم و ما را به همه لحاظ حمایت کرده اند. من از همه شون تشکر میکنم. چون این حمایتها باعث شد به پدرم مرخصی بدهند و مدتی بربالینم باشد و دست نوازش او را بر تنم و وجودم احساس کنم.
هر لحظه آرزو میکنم که کسی زنگ بزند و بهم بگن که بابات برای همیشه پیشت میماند. آزاد است. اما مگر صاحبان زندان و زندانبانها ما را راحت میگذارند. با هر تلفنی تن هر سه تای ما را میلرزانند. امروز هم یکی از اون روزها بود. نمیدانم برای خودم نارحت باشم یا برای بغض پدرم که پشت تلفن داد میزد من به زندان برمیگردم ولی امروز نه! به پسرم قول دادم باهاش به دکتر برم. دلم برای اشکهای مادرم که سرازیر شده و زمین زمان را نفرین میکرد میسوزد.
من از همه شما که صدای من رو میشنوید و نوشته من را میخوانید میخواهم که من و خانواده ما را حمایت کنید. مگر توقع زیادی است که بخواهی پدرت در کنارت باشد٬ آزاد باشد٬ شما بگوئید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.