من که از پژمردن يک شاخه گل از نگاه ساکت يک کودک بيماراز فغان يک قناري در قفس از غم يک مرد، در زنجيرحتي قاتلي بر دار! اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرين ايام، زهرم در پياله زهرمارم در سبوستمرگ او را از کجا باور کنم؟ صحبت از پژمردن يک برگ نيستواي! جنگل را بيابان مي کنند دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنندهيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.